آذربایجاناخبار

نامه‌ی مریم سلیمانف به پدرش

سلام به حضرت پیامبر صلی ا… علیه و آله و سلم و اهل بیت پاک ایشان …

پدر جان، باز هم زمان جدا شدن از توست. اگر چه جدا شدن از تو سخت است اما رضایت الهی و زمانی که گذرا بودن دنیا را می فهمم این جدایی آسان می‌شود.

پدر جان ، بیش از سه ماه است که در باکو هستم . اگرچه تو را بسیار کم می‌بینم اما از تو سیر نمی‌شوم. دلم پر از حرف است. توانستم تو را به اندازه کافی در بغل بگیرم. چرا که به ما برای دیدار با تو فقط از پشت شیشه اجازه می‌دهند. هر وقت با تو دیدار و احوال پرسی می‌کنم، قلبم تکه تکه می‌شود و گویی پاره‌ای از قلبم را جا می‌گذارم و از نزد تو می‌روم . بی انصاف‌ها، گویا اگر اجازه دهند که دیدار یک‌ساعته از نزدیک انجام بگیرد و فرزند، پدرش را در آغوش بگیرد و به سینه‌اش بچسباند، دنیا ویران می‌شود.

روزهای اخیر وقتی پدرم دید از اینکه نمی‌توانیم ایشان را به آغوش بکشیم و با ایشان احوال پرسی کنیم ناراحت هستیم، سخنان امام حسین علیه‌السلام را به ما یادآور شد« اگر با من دشمن هستید چرا به این بچه‌ها رحم نمی‌کنید؟» .

در آن زمان صحنه‌ای که امام حسین علیه‌السلام ، علی اصغر کوچک را بالای دستانش گرفته و به لشگریان یزید گفتند« اگر دشمنی‌تان با من است پس با این طفل چه کار دارید؟ ببرید و به او آب دهید» جلوی چشمانم مجسم شد. ببینید ، امروز موقع جدایی ، حال دختران کربلا را خوب می‌فهمم. اما جدایی من از پدرم کجا و جدایی آن‌ها کجا؟

پدر جان ، در دیدارهایم با تو به من تنها از کلام الهی سخن می‌گویی و مرا به صبر، علم آموزی، کارهای خوب و حفظ قرآن کریم دعوت می‌کنی. اما همیشه می‌گویی که همراه با حفظ کردن قرآن، حافظ قرآن بودن هم لازم است. پدر جان، هر کلام تو در گوشم هست و هر لحظه به حفظ کردن قرآن و هم محافظت از آن تلاش می‌کنم. از تو درس فرا گرفته‌ام. شاهد این بوده‌ام که تو وقتی قرآن می‌خواندی با کسانی که به هر آیه‌ای از قرآن دست درازی می‌کردند ، مبارزه می‌کردی و برای حفظ و پاسداری هر آیه ای از آن از همه چیزت و حتی از ما هم گذشتی. پدر جان ، وطن دوستی را هم از تو فرا گرفته‌ام. همیشه می‌گویی که ملت من مردمانی بسیار غیرتمند هستند. شاهد بوده‌ام شب و روز به خاطر سرزمین‌های اشغالی مان ، خواهران و برادران به اسارت رفته‌ی مان بی تابی و بی قراری می‌کردی ….

پدر جان ، قول می‌دهم من هم هر آن چه از دستم برآید در این راه انجام بدهم و تا آخر عمرم برای هدایت ملتم تلاش کنم.پدر جان، آن روزی را که  پلیس‌ها تو را از خانه بردند را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. وقتی موقع بردن با تو وحشیانه رفتار می‌کردند و من شاهد گریه کردن خواهر کوچکم بودم، خانم رقیه‌ی کوچک به یادم افتاد. این‌ها درس‌های بزرگی در زندگی به من یاد داد .

وقتی ایستادگی تو در برابر آن‌ها(پلیس‌ها) را دیدم، قدرت اهل حق در برابر  باطل را مشاهده کردم. تو هیچ‌گاه در برابر باطل سر فرود نیاوردی… من به تو افتخار می‌کنم.

آرزو می‌کنم با عزت از زندان آزاد شوی و به خانه‌ی مان برگردی. حقیقتاً وقتی تو از خانه‌ی مان رفته‌ای ،گویی چراغ خانه‌ی ما کم سو شده است. برگرد تا خانه‌ی مان همانند گذشته، پرنور گردد و خنده‌ی تصنعی بر روی مادرم به مانند گذشته جان بگیرد. تو را به خدا می‌سپارم و می‌روم. می‌روم تا درس بخوانم و به ملت و کشورم خدمت کنم….

 انتهای پیام

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا